اونجا کناردیوار ساکت روی زمین نشسته بود بغض کرده بود اشک هاش  کل پهنای صورتشو خیس کرده بود  ، نگاهش کردم نگاهشو ازم  دزدید ...

بهش گفتم چیه ؟چرا ناراحتی؟چیزی نگفت...ناراحت شدم...

گفتم چی شده؟ بچه هات معلولن که داری غصه میخوری؟مادرِ یه بچه معلولی هستی که تو دوا درمون بچه ش مونده؟مدام بخاطر معلولیت بچه ت از فامیل و همسایه زخم زبون می شنوی؟مدام همسایه ها میان در خونه ت و گِله شکایت میکنن؟ که سر و صدای بچه ت اذیتمون میکنه لااقل ببرش بهزیستی مرکز نگهداری نگهش دارن... و اونوقت تو بمونی و دل شکسته ی مادرانه و سرزنش های دوست و آشنا...

با چشمای شرمندش نگام کرد...سرشو پایین انداخت و محکم زد زیر گریه  گفت:نــه...بخدا 

خدا به من همه چی داده  ...


...جایی کار میکنم که مدام چشمهام توی چشمهای معصوم بچه های معلول میفته

جایی که مدام مادران داغدیده و دل شکسته  و ناامید کودکان معلول، از من یاری میخوان و مدام با حرفهاشون به من یادآوری میکنن که من چقـــــــدر نعمت دارم...

جایی که حرف هاشون

 دلمو به درد میاره

و این درد

 یکی از بزرگ ترین نعمت هاییه که خدا تا الان بهم داده...



پ  ن : شهيد دكتر چمران در مورد درد مي گويد :درد ، دل آدمي را بيدار مي كند ؛ روح را صفا مي دهد ؛ غرور و خود خواهي را نابود مي كند ؛ نخوت و فراموشي را از بين مي برد و انسان را متوجه خود مي كند ...

چه مقدس است اين درد...